محیا

محیا جان تا این لحظه 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن دارد

زندگی من در زلالی چشمان تو خلاصه شده...

 


تاریخ : 16 بهمن 1392 - 20:36 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1088 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

این روزاااااااااااااااااااااااااااااا......

این روزها گاهی صدبار دستهای تو رو میگیرم و نگاه میکنم به ناخن هایت، بندهای انگشتانت و

به پوستت، نگاه میکنم و می بوسمشان...

انگار خدا را در مشت های کوچک تو پیدا کرده ام ، به چشم های تو بوسه می زنم،به لبانت

چشم می دوزم و به مرواریدهای سفیدی که تازه مهمان دهان زیبایت شده...

با تو بازی میکنم و در آغوش می فشارمت....

«آرام در گوشت می گویم: میدانی چرا خدا تو را به من داد؟

برای اینکه روزی هزار بار از او تشکر کنم....»


تاریخ : 11 بهمن 1392 - 03:55 | توسط : مامان محیا | بازدید : 807 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

خدا را شکر که تو به دنیا اومدی محیا....

دخترم محیا!

من وبابا سالگرد تولدتو تبریک می گیم واز ته دلمون برات آرزوی خوشبختی، سربلندی،سرافرازی

و سلامتی میکنیم. و برای موفق شدنت در عرصه زندگی از هیچ تلاشی دریغ نمی کنیم.

                                     ............. زیباترین بهانه ی زندگیمون تولدت مبارک................

دختر گلم!

چون روز تولدت (12 دی) توی ماه صفر می افتاد، به خاطر همین 16 روز بعد از تولدت یعنی 28

دی ماه برات جشن تولد گرفتیم. همه رو دعوت کردیم: خاله طیبه و داداش طاها و یاسین، خاله

مهین و آبجی ستایش، خاله مریم و دخترش ، خاله اعظم، مادر جون ، خاله فروزنده و دختراش و

عروسش (مامان هانیه)،زن دایی و دختراش، مامانی وعمه فاطمه و عمه زینب، خاله بابا و

دختراش ، زندایی بابا با دخترش و...

دست همشون درد نکنه کادوهای قشنگی برات آوردن و خیلی زحمت کشیدن ...

البته آقاجون (بابای من) قبل از شروع تولد اومد خونمون و کادوی تولدتو بهت داد و از طرف مامان

جون (مامان جنت) که از پیش ما پر کشیده و رفته پیش خدا یه انگشتر خوشگل برات خریده

بود...قربون دستای آقای گلم برم...الهی خدا آقاجون رو برامون حفظش کنه...

خیلی جشن خوبی شد...همه دور هم بودیم ،فقط جای مامان جنت (مامان من) خیلی خالی بود،

                                                                             ......... روحش شاد.............

مامان گلم! خیلی دوست داریم...واقعا جات خالی بود و نبودنت بین ما خیلی حس می شد....

کاش اینقدر زود ازپیش ما نمی رفتی...خدا رحمتت کنه...

 

محیا و آبجی ستایش( محیا به ستایش که دختر خالشه میگه آبجی و خیلی دوسش داره )

محیا جونم !کارهایی که تا حالا بلدی:

الآن تو بلدی بدون اینکه کسی دستتو بگیره چند قدم راه بری و اگه بیفتی دوباره بلندمیشی وبه

راه رفتن ادامه میدی، البته اگه دستتو به دیوار بگیری که خیلی سریع خودتو به هرجا بخوای

میرسونی مثلا من میرم توی اتاق خواب یهو نگاه میکنم میبینم تو با کمک دیوار خودتو به اتاق

خواب رسوندی...، خودت میری روی مبل میشینی دوباره میای پایین، شبا موقع خواب لامپو

خاموش میکنیم تو میری روی مبل دوباره لامپ رو روشن میکنی و میخندی و میای پایین....چهارتا

دندون داری... وگفتن کلمه های بابا ، مامان ، دده، آب، توتو رابلد شدی... دس دسی کردن ،بای

بای کردن،بوس دستی دادن، نای نای کردن ، سینه زدن، را هم بلدی همه اعضای صورتت و

النگو و گوشوارتو ازت بپرسیم کو؟ بهمون نشون میدی و .....

دردونه ی مامان!

از لحظه ای که فهمیدم وجود داری تا همین حالا، تا وقتی زنده ام، تا آخر دنیا قلبم برات می طپه

و عاشقتم...


تاریخ : 03 بهمن 1392 - 01:58 | توسط : مامان محیا | بازدید : 2507 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر

جشن تولد یک سالگی محیا......

توی این عکس روی پای مادر جون(مادربزرگ من) نشسته بودی...

قربونت بشم....الهی که تو لباس عروسیت  ببینمت....

عزیزم! نمیدونم چی توجهتو جلب کرده...

دخترم محیا!

بهترین آهنگ زندگی ما تپش قلب توست و قشنگترین روزمان روز شکفتنت...

                                                             تولدت مبارک.....گل نازم....

محیا در حال نای نای....

شرمنده گلم میدونم خسته شدی ... ولی یه امشبه دیگه، تحمل کن...

به چی فکر میکنی...

توی این عکس دیگه خسته شده بودی و خوابت میومد ، حق داشتی عزیزم.... آخه بعدازظهر که

درحال آماده کردن تدارکات تولدت بودیم تو هم بیدار موندی و نخوابیدی...


ماه من !

آخرش گریه کردی...ولی خداییش مثل پرنسس ها شدی...

مامانو ببخش ، خستت کردم آخه میخوام بزرگ شدی عکس تولدتو داشته باشی...

 

بالاخره محیا موفق شد توی مراسم تولدش بخوابه  و مهمونا را به مامان سپرد، یه نیم ساعت

استراحت کرد و وقتی بیدار شد، کیک تولدش را آوردیم و مراسم ادامه یافت ....

دخترم!

امروز سالروز تولد توست،و من هنوز در حیرتم از داشتنت، در کنار تمام داشته هایم ،تنها تو دلیل

کافی خوشبختی ام هستی...(البته بابایی هم هست)

شیرین من!

نمی دانم به چه زبان، بابت تمام آنچه با شکفتنت  ارزانی ام کرده ای سپاسگزار باشم!!!!!!

چشمها ، گوشها و قلبی را که پیش از تو داشته ام، نه به یاد می آورم و نه میخواهم، با تو دوباره

زاده شدم. تو به آن قالب گذشته ی من روح بخشیدی ، همین روحی که دیگران به خاطرش مرا

« مادر » خطاب می کنند.

 

 بهونه قشنگ من .... رفیق روز تنگ من...پری قصه های من.... شاپرک سفید من.....امید فرداهای من....

دختر رؤیاهای من....                      تولدت مبارک....

 


تاریخ : 01 بهمن 1392 - 00:46 | توسط : مامان محیا | بازدید : 3908 | موضوع : وبلاگ | 18 نظر

تپلویم تپلو ...صورتم مثل هلو...

 

محیا دخترم!

به خاطر همه لحظاتی که تو اوج بی حسی، وجودمو از نابترین حس دنیا یعنی عشق به خودت پر کردی، ممنونم.

من عاشقتم مامانی! اما این عشقو از تو و معصومیت وجودت دارم.

نفسم! امیدم! معنای زندگیم! دخترم!

تمام لطافت گلبرگهای دنیا در وجود نازنین تو یکجا جمع شده تا با به آغوش گرفتنت بهترین حس دنیا رو تجربه کنم. از خدا می خوام آغوش گرم و لطیفتو هرگز از من نگیره...

محیا دختر مهتابی من! همیشه سالم وآرام باش و به من که تشنه وجود پاک و معصومت هستم آرامش بده.

 


تاریخ : 25 دی 1392 - 02:13 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1982 | موضوع : وبلاگ | 19 نظر

خواب های خوب ببینی ...

 

 

 


تاریخ : 14 دی 1392 - 10:18 | توسط : مامان محیا | بازدید : 780 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

عافیت باشه عسلم...

 

 


تاریخ : 14 دی 1392 - 07:25 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1096 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

خیلی نازی بخدا...

 

 

 

 

 


تاریخ : 13 دی 1392 - 10:27 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1227 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

زیباترین بهانه زندگیم...

 

 

 

 

 

حس مادری زیباترین حس دنیاست...

حالا که هستی...کنارمی...روزهایم با تو شب  و شبهایم با تو روز می شود...

محیا جان ...

ای همه ی هستی من ...

من در صدایت آرامش...

در نگاهت زندگی...

در کلامت طراوت...

و در وجودت خودم را پیدا کردم...

روز تولدت ، در همان اولین ثانیه ها ...

 دوباره زنده شدم... .


تاریخ : 13 دی 1392 - 10:00 | توسط : مامان محیا | بازدید : 888 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید