محیا

محیا جان تا این لحظه 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن دارد

الهی فدات شم.....

الهی فدات شم.....

جمعه 14 بهمن 1390 ساعت6:30 شب32روزت بود که جشن زایمان گرفتیم. این عکس رو همون شب خاله مهین ازت گرفت. اون شب هرکی بغلت میکرد باهاش میخندیدی همه میگفتن چقدر خوش اخلاقه؟ خلاصه با روی باز از همه استقبال کردی... قربون اخلاق قشنگت برم من...
تاریخ : 08 اسفند 1391 - 07:55 | توسط : مامان محیا | بازدید : 2769 | موضوع : فتو بلاگ | 5 نظر

تولد

تولد

بالاخره بعداز9 ماه انتظار فرشته کوچولوی ما بدنیا اومد.
تاریخ : 06 اسفند 1391 - 08:18 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1069 | موضوع : فتو بلاگ | 2 نظر

محیا قشنگترین اتفاق زندگیم

اردیبهشت 1390بود مامانی به خاطربیماری که داشت توی بیمارستان بستری بود20 اردیبهشت یه شب که پیش مامانی تو بیمارستان موندم دل درد شدیدی گرفتم نمیتونستم تحمل کنم تا اینکه همراه تخت بقلی مامانی بهم گفت بیا باهم بریم اورژانس دکتر ببیندت با هم رفتیم ولی دکترگفت باید بستری بشی ببینیم چیه؟خیلی ترسیدم به دکتر گفتم من خودم همراه مامانمم نمیتونم بمونم باید برم اون شب با دل درد عجیبی گذشت اما باز هم دل درد داشتم صبح ساعت 10با بابایی رفتیم دکتر برام آزمایش نوشت گفت به احتمال زیاد میکروب معده باشه اما من چونکه تست بارداریم مثبت شده بود به دکتر گفتم برام آزمایش حاملگی هم بنویسید بعد از همانجا رفتیم آزمایشگاه منشی آزمایشگاه گفت آزمایش تشخیص بارداریتون را بعداز ظهرمیتونید بیایید بگیرید ولی بقیه آزمایش دو روز دیگه آماده میشه. دل تو دلمون نبود دلم میخواست ساعت زود بگذره ساعت 5بعدازظهرباچه شوقی رفتیم آزمایشگاه بابایی بیرون منتظرموند تامن برم جوابو بگیرم بیام وقتی منشی بهم گفت مثبته باورم نمیشد بهش گفتم مطمئنی درسته گفت آره بابا!با خنده اومدم بیرون به بابایی گفتم که مثبته بهم گفت الهی قربونت برم خوشحالم کردی بعد بابایی گفت اگه مامانت بفهمه خیلی خوشحال میشه میخوای بهش خبر بدیم گفتم نه صبح که برم بیمارستان بهش میگم.فرداصبح که رفتم پیش مامانی بهش گفتمولی چون من یه جوری گفتم فکرکرد دروغ میگم خاله پیش مامانی بود گفت راست میگی قسم خوردم خاله گفت حدس میزدم حامله باشی .بعد خاله برگشت خونه من پیش مامانی موندم بعداز 2 ساعت دکتر مامانی اومد به مامانی گفت مرخصی... مامانی خیلی خوشحال شد آخه یک ماه ونیم بود که بستری بود دیگه خسته شده بود دوست داشت بره خونه سریع این خبررا به بقیه دادم ورفتم دنبال کارهای مرخصی.شب که همه خونه مامانی بودیم میگفتن قدم بچت خیلی خوبه که مامانت خوب شد اومد خونه خوشحال بودم. محیای گلم از همون اول با خودت برکت و خوشی برامون آوردی و خوش قدم بودی. شب هم این خبر خوب را به خانواده بابایی دادیم خیلی ذوق کردن آخه تو نوه اول اونا هستی و همش منتظر یه همچین خبری بودن .محیای گلم با اومدنت زندگی من وبابایی را قشنگتر کردی. میوه زندگیم دوست دارم خدا تورا برای من وبابایی حفظ کنه....
تاریخ : 02 اسفند 1391 - 08:08 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1124 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

میوه زندگیم....

دوازدهم دی ماه 1390 یکی از روزهای زمستانی خدا یکی از فرشته های کوچولوشو به ما هدیه داد خیلی دوست دااااااااااااااااارم
تاریخ : 01 اسفند 1391 - 06:06 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1821 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر