محیا

محیا جان تا این لحظه 12 سال و 2 ماه و 29 روز سن دارد

مگه میشه تو دنیا مثل تو پیدا شه عزیزم ******

 

گل زیبای من ! محیای دوست داشتنیم !

 داشتیم میرفتیم بیرون که این عکسها را کنار باغچه حیاط ازت انداختم...................

الهی قربونت برم که نور خورشید چشاتو اذیت میکرد ولی باز هم با روی خندون وایسادی

تا ازت عکس بندازم....خورشید زندگی منی.....

راستی درخت گل پشت سرت را با همدیگه دو هفته پیش کاشتیم الآن اینقدر بزرگ

شده....لباسی رو هم که پوشیدی از مکه برات خریدم...............

               

 

   خدایا !

             کمی بیا جلوتر.......

می خواهم در گوشت چیزی بگویم.....!

            این یک اعتراف است ..................

               من بی محیا یک لحظه هم

             دوام نمی آورم........................................................

خودت حفظش کن و نگه دارش باش...............

                              آمین..................................


 

 


تاریخ : 28 خرداد 1393 - 09:19 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1551 | موضوع : وبلاگ | 20 نظر

همۀ دارایی من تویی *********

              

               

 

برای تووووووووووووووووووووو .......

برام هیچ حسی شبیه تو نیست ! ................ کنار تو درگیر آرامشم............

همین از تمام جهان کافیه ..... همین که کنارت نفس میکشم.............

برام هیچ حسی شبیه تو نیست ............ تو پایان هر جستجوی منی.............

تماشای تو عین آرامشه .... تو زیباترین آرزوی منی ....................

 


تاریخ : 23 خرداد 1393 - 23:38 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1387 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر

چه زود داری بزرگ میشی ******************

 

** ماه آسمون زندگی من و بابایی همیشه بدرخش و چراغ زندگیمون باش **

 


 نازنین مامان! خوشگل خانومی!

خیلی روزها دارن تند تند میگذرن و تو هم داری حسابی بزرگ میشی ...برای خودت توی حرف زدن کلی استاد شدی.........کل حرفهای ما بزرگترها را تکرار میکنی....و با شیرین زبونیهای کودکانه ات حرف میزنی......

عروسکت رو روی پاهات میذاری و براش شعر لالایی گل لالا را میخونی....

هرازگاهی بین بازیهات میای تو بغلم و بوسم میکنی....

چند وقتیه مدام از من و بابا میپرسی دوسم داری؟ ما بهت میگیم : بله...با خنده

می پرسی چرا؟ ما بهت میگیم چون دختر مهربونی هستی...مؤدبی...خوش اخلاقی... اذیت نمیکنی و ... تو هم ذوق میکنی و با خنده میگی باشه و میری دوباره بعد از چند ساعت میای میپرسی مامان دوسم داری؟.....................

وقتی من جارو میزنم یا گردگیری میکنم سریع تو هم میای مثل من شروع میکنی به تمیز کاری و بعد یهو میگی :آخ خسته شدم ، یه کم بشینم اِسِلاحَت (استراحت) کنم...

میخوام اون لحظه درسته قورتت بدم عزیزم.....................

تازگیها از من اجازه میگیری میگی:مامان برم حیاط زود برمیگردم... اگه بهت بگم نه میگی: مواظبم من هم بهت میگم باشه برو مواظب خودت باش میگی: مرسی زود میام......

با گوشی موبایلت مدام به یکی زنگ میزنی و بعد از اینکه یه کم حرف زدی گوشیتو به من میدی میگی مامان دوستمه باهاش حرف بزن.................

 

بعضی وقتا میای موهای منو شونه میکنی و میگی: مامان دارم آرایشت میکنم دیگه .....

 

حلما دختر عمه فاطمه شش ماهشه و تازه توی روروئک میشینه تو هم هوس کرده بودی که روروئکتو دوباره آوردیم و سوار میشی میگی: مامان حلما شدم.....

 

روی تخت اتاق خواب بالا و پایین پریدن رو خیلی دوست داری و من و بابایی را صدا میکنی که بیاییم ببینیمت که داری بازی میکنی...

کیف باب اسفنجیت رو برمیداری میای پیش من میگی مامان برام میوه بذار برم مدرسه...وبعد با من خداحافظی میکنی و میگی خداپِس (خداحافظ) زود میام....

خیلی از آهنگهای شروع کارتون ها رو بلدی و باهاشون میخونی.....

لباس خریده بودم توی خونه پوشیدم که ببینم چه جوریه یهو تو بهم گفتی: مامان خوشگل شدی ..بهت میاد ...مُبالَت (مبارک) باشه....من و بابا تعجب کرده بودیم....

خیلی خوردنی هستی تو عزیزم............

اصلاً توی خونه موندن رو دوست نداری صبح که از خواب بیدار میشی هنوز چشمهات باز نشده میگی: مامان بریم بیرون.....پارک رفتن رو هم که خیلی دوست داری و هر شب ازمون میخوای که بریم پارک.....تازه وقتی هم که میریم دل نمیکنی که برگردی.....

 

دخترکم!

به ستاره ها خواهم سپرد ، به جاده های شبت بتابند....

                                                                 تا مسیر آرزوهایت بی نور نماند....

 

 

 

 


تاریخ : 19 خرداد 1393 - 01:18 | توسط : مامان محیا | بازدید : 2143 | موضوع : وبلاگ | 17 نظر

************ محیا قشنگترین واقعیت عمرم ************

  

  دختر همیشه بهارم!

 عکسهای پایین رو روز دوشنبه 12/خرداد/1393 ازت انداختم....که آماده شده بودیم تا

بریم عروسی نوه خاله  کبریا (خاله مامان جنت)......................

 

               

               

               

 

محیا دخترم! گل زیبای من!

دوستت دارم.....شاید هرگز نفهمی که تا کجا دوستت دارم...اما وقتی مفهوم بی نهایت

را در ریاضی بخونی بهت میگم که دوست داشتنت حتی مفهوم بی نهایت را پشت سر

گذاشته.................

                                                   ***** دیوانه وار دوستت دارم *****

 

 

 


تاریخ : 14 خرداد 1393 - 21:19 | توسط : مامان محیا | بازدید : 3075 | موضوع : وبلاگ | 15 نظر

خالق لحظه های ناب زندگیم تویی *************

 

   محیای نازنینم!

بعدازظهر روز جمعه 2/خردادماه/ 1393 با خاله مریم و  حسین(پسرخاله من) رفتیم باغ عمو حسن(شوهر خاله من) خاله و عمو حسن اونجا بودن و یه کم بعد علی (پسرخاله من) هم  اومد..................

 

 

محیاخانوم و حسین (پسرخاله من)...............

 

ای جون دلم که عاشق آب بازی هستی...................

               

 

 

 

محیا خانوم در حال چیدن آلوچه..................

 

 

 

 

 

محیاخانوم و عمو حسن(شوهر خاله من).................

 

من عاشق این نگاهتم...............

 

محیاخانوم و علی ( پسر خاله من).................

 

الهی فدات بشم من........

کلی اون روز بهت خوش گذشت......................

آخه با دستای خودت توت و آلوچه میچیدی  و کلی توی آب بازی کردی.........................

دختر مهربونم!

الهی جاده زندگیت هموار ، آسمان چشمانت صاف و دریای دلت همیشه آرام و زلال

باشد و هیچ وقت از دنیا خسته نباشی ..............................

 

 

 


تاریخ : 12 خرداد 1393 - 04:52 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1868 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

همه چی آرومه ************من چقدر خوشبختم**************

 

          *************** دوستون  دارم عشقای من******************

 

 

محیای ماه من!

امروز ششمین سالگرد ازدواج من و بابا ست.....................

و اما ماجرای شروع زندگی شیرین ما:

در یکی از روزهای قشنگ بهار یعنی 8 /خرداد ماه/ 1387 من و بابایی با هم ازدواج کردیم

و با پیوند مقدس ازدواج با هم عهد کردیم که در فراز و نشیب های زندگی در کنار هم

باشیم و همیشه موجب دلخوشی و دلگرمی همدیگر شویم.

بعد از گذشت یک سال و نیم از دوران به یاد ماندنی و قشنگ عقد ، در 12 آذر ماه 1388

زندگی دو نفره خود را در کلبه ای گرم در زیر یک سقف و در کنار هم آغاز کردیم....

به خاطر اینکه من محصل بودم و هنوز یک سال و نیم تا فارغ التحصیلی من مونده بود

بنابراین بعد از یک سال و نیم در اردیبهشت ماه 1390 متوجه وجود تو دختر گلم شدم که

بعد از 9 ماه انتظار قشنگ در 12 دی ماه 1390 با آمدنت به کلبه خوشبختیمان رنگ و

بویی تازه بخشیدی و خوشبختی ما را تکمیل کردی و شدی همه چیز مامان و بابا....

خوشحالم و شاد از این زندگی شیرین **** با داشتن شماخوشبختم****

                                یک زن خوشبخت ***************یک مادر خوشبخت

عزیزم ! همسفر زندگیم!

بهترین انتخاب عمرم همراه شدن با تو در مسیر زندگی است***************

هر چیز خوبی در دنیا فقط یکیست**************

شش شاخه گل به مناسبت ششمین سالگرد ازدواجمان تقدیمت میکنم و هیچگاه

   8/خرداد ماه/1387  یادآور بهترین انتخاب زندگی ام را فراموش نمیکنم......

                                                    دوستت دارم تا بینهایت مثبت..................

               

 

خوشبختی من در بودن با تو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است ....

تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی.....

                    زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ****************


بهترین عشق دنیا!  روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم.....

 

                   

 

تقدیم به تک ستاره ی شبهای بی قراری....

تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمی شوی، تو خاطره ای

هستی ماندگار در دفتردلم که فراموش نمی شوی..............

همیشه تو را در میان قلبم می فشارم تا حس کنی تپشهای قلبی را که یک نفس

عاشقانه برایت می تپد...

از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را

از وقتی آمدی گرم نگه داشتی همیشه آغوشم را....

عطر تنت پیچیده فضای عاشقانه دلم را....

همیشه پرتو عشق تو در نگاهم می تابد، همیشه دلم به داشتن تو می بالد....

دستانم دستانت را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را می خواند، دلم

تو را میخواهد به عشقت تکیه کرده ام سالها.................

عشق را آنگونه که هست دیدم و تو را آنگونه که بودی خواستم و تو را همینگونه که

هستی میخواهم..................

از وقتی آمدی آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود....

من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم، مال من هستی و همین است که من

زنده ام، در قلبم هستی و همین است که همیشه شاد هستم....

جنس نگاهت درخشان بود که قلبم عاشق چشمانت شد، و اینگونه همه روزهایم فدای

یک روز با تو بودن شد.....

و حالا می خواهم تمام عمرم را فدای عشق بی پایانت کنم...

تو مثل و مانندی نداری، تو فرشته ای و در قلبت جای تاریکی نداری...

تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمی شوی.........

 

              

 


تاریخ : 08 خرداد 1393 - 18:31 | توسط : مامان محیا | بازدید : 2294 | موضوع : وبلاگ | 14 نظر

خاطره های شیرین محیا در مکه............

 

   محیا! حاج خانوم کوچولوی مامان....

     قصد نداشتم این پست رو بذارم... ولی دلم نیومد گفتم کارها و حرفهای قشنگت توی این سفر به سرزمین وحی را هم برات بنویسم تا همیشه یادمون باشه....و یا اگه روزی من نبودم خودت بخونی و بدونی که چه لحظات شیرینی را در این سفر داشتی ....به همین خاطر مینویسم تا بزرگتر که شدی بخونی و لذت ببری.....................

اول از هر چیز اینو بگم که اصل این سفر مکه به نام مامان جنت و خاله اعظم و مادر جون و باباحاجی بود.....اما از اونجا که مامان جنت و باباحاجی به رحمت خدا رفته اند و عمرشون کفاف نداد که به این سفر مشرف شوند...لذا من به جای مامان جنت به مکه رفتم ...دایی فرهاد به جای بابا حاجی و عموجون( شوهر خاله اعظم) به جای مادر جون اومد ....البته مادر جون میتونست خودش بیاد ولی چون جای مامان جنت و باباحاجی توی این سفر خالی بود مادرجون هم دیگه دلش نیومد بدون اونها بیاد به همین خاطر به عمو جون گفت به جای اون بیاد...فقط خاله اعظم به جای خودش اومد...و البته وقتی که قطعی شد که من به جای مامان جنت به  مکه برم و بابا حجت به خاطر مشکلات کار و ...نمیتونست بیاد ....من  دو دل بودم که چون بابا حجت نمیاد تو را با خودم ببرم  یا اینکه بمونی پیش بابا ...آخه میگفتم بدون بابا تو را باخودم ببرم شاید سخت باشه.....ولی بالاخره قسمت شد که تو با من اومدی...آخه دختر گلم تو هم دعوت شده بودی دیگه....

ولی خیلی خوشحال بودم که حداقل حالا که این ده روز بابا حجت پیشم نبود و دلتنگ بودم تو دیگه کنارم بودی و دیگه دلواپس تو نبودم.....

ساعت 4:30 صبح در پارکینگ محمد هلال بودیم....محیا جان تو اولش خوابیده بودی و بغل بابا حجت بودی....

که  من با خاله اعظم و دایی و عمو جون رفتیم سر خاک مامان جنت و باباحاجی ....و با کلی گریه ازشون خداحافظی کردیم و حلالیت طلبیدیم... و من با چشمهای گریون با مامان جنت  حرف میزدم و بهش گفتم که کاش خودت بودی و الآن به این سفر میرفتی ...واقعاً خیلی دلم گرفته بود....جای سه نفر توی این سفر خالی بود و این ما را بیشتر غمگین میکرد ....

خلاصه از  بقیه عزیزان هم حلالیت طلبیدیم و روبوسی کردیم اما  بابا حجت که دیگه هیچی ...من به زور سوار اتوبوس شدم اینقدر گریه کردیم با بابا حجت تا اینکه به زور سوار اتوبوس شدم ...محیا جان ! به محض اینکه پله های اتوبوس را بالا رفتم  بیدار شدی  و نگاه کردی دیدی خاله ها و مادر جون و... بیرون اتوبوس هستن و ما داخل اتوبوس به همه گفتی:  ما بالاییم و ذوق کرده بودی  همه خندیدن که تو از خواب بیدار شدی و نمیدونی دنیا چه خبره و فقط خوشحالی که الآن بالایی......

پشت شیشه اتوبوس من همچنان بابا حجت رو نگاه میکردم و اشک میریختم ...بخدا انگار قلبمو از جا کنده بودن...محیا هم پشت شیشه بای بای میکرد....و هی به من میگفت بابا نمیاد....

وقتی که اتوبوس حرکت کرد و از همه دور شدیم من دیگه پرده شیشه اتوبوس را کشیدم و داشتم گریه میکردم که تو دوباره پرده را کنار زدی  و فکر میکردی  هنوز هم بابا حجت پشت شیشیه هست...وقتی دیدی  بابا پیدا نیست با یه حالتی به من گفتی بابا حجت کو؟ که دیگه من آتیش گرفتم......

 

خلاصه با دل غمگین به فرودگاه رسیدیم.....

محیا جان!

وقتی که توی فرودگاه منتظر پرواز بودیم...... تو با اون دستای کوچولوت به  این هواپیما که توی عکس پایین هست اشاره کردی و گفتی:مامان با این هواپیما میریم مته(مکه)؟........من بهت گفتم نه عزیزم  یکی دیگه...

تو بهم گفتی: چِلا(چرا) با این میلیم(میریم).....

الهی قربونت برم من که همینم شد با این هواپیما رفتیم..........

و اما در مدینه.......

ما از هتل که میومدیم بیرون از طرف میدان ساعت وارد مسجدالنبی(ص) میشدیم....توی این میدون پر از کبوتر بود هر دفعه که میومدیم تو اول یه کم میرفتی پیش کبوترها بازی میکردی بعد میرفتیم داخل مسجد...

 

   عکس پایین را شب آخری که دیگه توی مدینه بودیم گرفتیم....

اون شب تو با یه پسربچه  کوچولو که با باباش اونجا بود کلی بازی کردی و میخندیدی...

اون شب خیلی اونجا توی مسجد برای خودت بازی کردی و خوشحال بودی.....شب با صفا و به یاد موندنی بود....

محیای گلم!

روز دومی که در مدینه بودیم....تو را آماده کردم که به حمام ببرم ...از حمام که بیرون اومدی داشتم با حوله بدنت رو خشک میکردم که دیدم همه بدنت جوشهای سرخ رنگ داره....جوشهای ریز و خیلی سرخ که بیشتر هم روی شکمت و ران پاهات بود...خیلی ترسیدم سریع خاله اعظم رو صدا کردم بهش گفتم بدن محیا جوش زده میترسم بیا نگاه کن....که تو با لحن کودکانه ات بهم گفتی:مامان نترس چیجی نیس چیجی نیس نترس... عموجون و دایی فرهاد را هم صدا کردم تا ببینن... تو به اونها هم گفتی چیزی نیست نترس چیزی نیست و دایی فرهاد خنده اش گرفته بود.....همونجا  بغلت کردم و بوسه بارونت کردم که اینقدر شیرین زبونی...الهی قربونت برم من که تو به من دلداری میدادی...ولی خداییش خیلی ترسیده بودم که نکنه یه وقت مریض بشی ولی خدا را شکر بعد از چند ساعت خوب خوب شدی حق با تو بود چیزی نبود ...فکر کنم حساسیت بوده....خلاصه به خیر گذشت....

 

                                 گنبد خضراء..................................

 

وای من عاشق این سقفهای چتری مدینه ام(در عکس پایین) که روزها به خاطر آفتاب باز میشه و سایبون میشه و غروب دوباره بسته میشه و مثل ستون میشه... و انگار نه انگار که اینجا سقفی داشته ....خیلی قشنگه...وقتی که باز و بسته میشه خیلی جالبه......

 

قبر پیامبر در این مکان هستش که البته  فقط آقایون میتونن برن داخل ....

که خانه پیامبر(ص) و حضرت فاطمه(س) نیز در این مکان هست ولی با درهای سبز رنگ پوشیده شده و فقط یه روزنه کوچیک هست که تازه  اجازه نمیدن داخل روزنه را نگاه کنن و داخل خانه پیامبر(ص) و حضرت فاطمه(س) را ببینن.......عکس پایین درهای سبز رنگ را نشون میده...

محیا جان! تو به همراه دایی فرهاد و عموجون به این مکان که ورود خانمها ممنوعه رفتی و داخل را دیدی....

این عکسها را هم عمو جون همون شب از اونجا انداخت تا به ما نشون بده که داخل چه جو ریه...

 

محیا خانومم!

  همیشه پشت پنجره هتلمون توی مدینه پر از کبوتر بود و تو همیشه باهاشون حرف میزدی و کلی ذوق میکردی.....و میگفتی: مامان تَبوتَل اومده .....

 

عکس پایین موقع حرکت از مدینه به مکه است که مسئولین هتل مدینه در حالیکه همه باهم سرود وداع را میخوندن ما را با قرآن بدرقه کردن ...من گریه میکردم و تو دستهای منو گرفته بودی... که چندتا از مسئولهای هتل بغلت کردند و بوست کردند و بهت گفتن حاج خانوم کوچولو خداحافظ تو هم بهشون گفتی: خدا پِس(خدا حافظ)...

و وقتی دیدی من دارم گریه میکنم بهم گفتی: مامان گریه نکن ناراحت میشَما.....

الهی قربون اون دلت برم من....

 محیای دوست داشتنی من!

بخدا همه اونجا دوست داشتن ...از افراد کاروان بگیر تا خود اهل مدینه و مکه...حتی مأمورهایی که در مسجد النبی و مکه بودن همه تو  را بغل میکردن و میبوسیدن و ازت میپرسیدن اسمت چیه؟تو هم میگفتی: محیا آنوم (خانوم) و اونها به خاطر گفتن خانوم بعد از اسمت کلی میخندیدن و تو بهشون بوس دستی میدادی که دیگه کلی ذوق میکردن....به خاطر این شیرین زبونیات خیلی هاشون بهت یه چیزی یادگاری میدادن ...از خوردنی گرفته تا پوشیدنی و....چیزهایی که بهت دادن:  یه پارچه چادری خوشگل....دوتا گل سر.....یه چتر....سه تا ادکلن.....تسبیح.... یه آینه که شکل قورباغه است ، توی هواپیما هم یه کتاب نقاشی با یه جعبه مدادرنگی بهت دادن.....

با چند تا از افراد کاروان هنوز هم در رابطه ایم به خاطر اینکه عاشق شیرین زبونیهای تو خانوم گل شدن....

 

عکس پایین برج ساعته که کنار کعبه است که به دستور ملک فهد پادشاه عربستان ساخته شده و به کعبه هدیه کرده.....

در هفت دور طواف کعبه هر دور از در کعبه شروع میشه....یعنی وقتی که در کعبه در طرف چپت باشه و نگاهت به در کعبه میخوره و یه مهتابی سبز رنگ که  به دیواره در طرف راستت باشه  دور اول را شروع میکنی و باید دستهاتو بالا ببری و بگی الله اکبر ...و دور های بعد هم به همین ترتیب...دوباره در کعبه رادیدی با بالابردن دست و گفتن الله اکبر به دور بعد میری...

محیاجان! یه خاطره شیرین از اینجا:

چند دور طواف  که کردیم توی دورهای بعدی تو هم که بغلمون بودی یاد گرفته بودی  یهو دیدم مثل ما دستاتو بردی بالا و گفتی :الله اَپَل...الله اَپَل ....خیلی قشنگ بود....یه بنده کوچولوی خدا در حال طواف کعبه....

  الهی فدات شم که اینقدر باهوشی تو....

الهی که به حق اون دستای کوچیکت خداوند خودش همیشه پشت و پناهت باشه و برات طول عمر همراه با سلامتی و خوشبختی در زیر سایه پدر و مادر رقم بزنه.....

 

عزیزدلم!

توی عکس پایین از روحانی کاروان یه کیف کوچیک باب اسفنجی جایزه گرفتی.....

محیای من!

شبی که رسیدیم به کاشان و بابا حجت و خاله ها و ...اومدن استقبالمون....به محض اینکه از اتوبوس پیاده شدیم پریدی تو بغل بابا حجت و بوسش کردی و چنان بهش چسبیده بودی که همه تعجب کرده بودیم..... ....خیلی لحظه قشنگی بود ....

راستی وقتی رسیدیم همه باهم اول رفتیم محمد هلال پیش مامان جنت و باباحاجی.... بعد هم همه رفتیم خونه مادر جون تا ببینیمش.....بعد وسایلمون را برداشتیم که بریم خونه تو گفتی: مامان میریم حرم.....همه خندیدن....آخه چون همیشه توی سفر شبها میرفتیم حرم دیگه عادت کرده بودی ...وقتی از خونه مادر جون خداحافظی کردیم که بریم خونه تو گفتی داریم میریم حرم.....

واژه های کودکانه ای که محیا در مکه یاد گرفت......

مسجد پیامبَل :مسجد پیامبر

مَتّه : مکه

آب سَم سَم :آب زمزم

الله اَپَل : الله اکبر

لا الا اِلَ لا:لا اله الا الله

تَبوتَل:کبوتر

بَگیع: بقیع

هر وقت حوصله ات سر میرفت میگفتی بریم لِستولان (رستوران) غذا بخوریم.....

 

 

 


تاریخ : 04 خرداد 1393 - 19:26 | توسط : مامان محیا | بازدید : 2007 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر