محیا

محیا جان تا این لحظه 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن دارد

خاطره های شیرین محیا در مکه............

 

   محیا! حاج خانوم کوچولوی مامان....

     قصد نداشتم این پست رو بذارم... ولی دلم نیومد گفتم کارها و حرفهای قشنگت توی این سفر به سرزمین وحی را هم برات بنویسم تا همیشه یادمون باشه....و یا اگه روزی من نبودم خودت بخونی و بدونی که چه لحظات شیرینی را در این سفر داشتی ....به همین خاطر مینویسم تا بزرگتر که شدی بخونی و لذت ببری.....................

اول از هر چیز اینو بگم که اصل این سفر مکه به نام مامان جنت و خاله اعظم و مادر جون و باباحاجی بود.....اما از اونجا که مامان جنت و باباحاجی به رحمت خدا رفته اند و عمرشون کفاف نداد که به این سفر مشرف شوند...لذا من به جای مامان جنت به مکه رفتم ...دایی فرهاد به جای بابا حاجی و عموجون( شوهر خاله اعظم) به جای مادر جون اومد ....البته مادر جون میتونست خودش بیاد ولی چون جای مامان جنت و باباحاجی توی این سفر خالی بود مادرجون هم دیگه دلش نیومد بدون اونها بیاد به همین خاطر به عمو جون گفت به جای اون بیاد...فقط خاله اعظم به جای خودش اومد...و البته وقتی که قطعی شد که من به جای مامان جنت به  مکه برم و بابا حجت به خاطر مشکلات کار و ...نمیتونست بیاد ....من  دو دل بودم که چون بابا حجت نمیاد تو را با خودم ببرم  یا اینکه بمونی پیش بابا ...آخه میگفتم بدون بابا تو را باخودم ببرم شاید سخت باشه.....ولی بالاخره قسمت شد که تو با من اومدی...آخه دختر گلم تو هم دعوت شده بودی دیگه....

ولی خیلی خوشحال بودم که حداقل حالا که این ده روز بابا حجت پیشم نبود و دلتنگ بودم تو دیگه کنارم بودی و دیگه دلواپس تو نبودم.....

ساعت 4:30 صبح در پارکینگ محمد هلال بودیم....محیا جان تو اولش خوابیده بودی و بغل بابا حجت بودی....

که  من با خاله اعظم و دایی و عمو جون رفتیم سر خاک مامان جنت و باباحاجی ....و با کلی گریه ازشون خداحافظی کردیم و حلالیت طلبیدیم... و من با چشمهای گریون با مامان جنت  حرف میزدم و بهش گفتم که کاش خودت بودی و الآن به این سفر میرفتی ...واقعاً خیلی دلم گرفته بود....جای سه نفر توی این سفر خالی بود و این ما را بیشتر غمگین میکرد ....

خلاصه از  بقیه عزیزان هم حلالیت طلبیدیم و روبوسی کردیم اما  بابا حجت که دیگه هیچی ...من به زور سوار اتوبوس شدم اینقدر گریه کردیم با بابا حجت تا اینکه به زور سوار اتوبوس شدم ...محیا جان ! به محض اینکه پله های اتوبوس را بالا رفتم  بیدار شدی  و نگاه کردی دیدی خاله ها و مادر جون و... بیرون اتوبوس هستن و ما داخل اتوبوس به همه گفتی:  ما بالاییم و ذوق کرده بودی  همه خندیدن که تو از خواب بیدار شدی و نمیدونی دنیا چه خبره و فقط خوشحالی که الآن بالایی......

پشت شیشه اتوبوس من همچنان بابا حجت رو نگاه میکردم و اشک میریختم ...بخدا انگار قلبمو از جا کنده بودن...محیا هم پشت شیشه بای بای میکرد....و هی به من میگفت بابا نمیاد....

وقتی که اتوبوس حرکت کرد و از همه دور شدیم من دیگه پرده شیشه اتوبوس را کشیدم و داشتم گریه میکردم که تو دوباره پرده را کنار زدی  و فکر میکردی  هنوز هم بابا حجت پشت شیشیه هست...وقتی دیدی  بابا پیدا نیست با یه حالتی به من گفتی بابا حجت کو؟ که دیگه من آتیش گرفتم......

 

خلاصه با دل غمگین به فرودگاه رسیدیم.....

محیا جان!

وقتی که توی فرودگاه منتظر پرواز بودیم...... تو با اون دستای کوچولوت به  این هواپیما که توی عکس پایین هست اشاره کردی و گفتی:مامان با این هواپیما میریم مته(مکه)؟........من بهت گفتم نه عزیزم  یکی دیگه...

تو بهم گفتی: چِلا(چرا) با این میلیم(میریم).....

الهی قربونت برم من که همینم شد با این هواپیما رفتیم..........

و اما در مدینه.......

ما از هتل که میومدیم بیرون از طرف میدان ساعت وارد مسجدالنبی(ص) میشدیم....توی این میدون پر از کبوتر بود هر دفعه که میومدیم تو اول یه کم میرفتی پیش کبوترها بازی میکردی بعد میرفتیم داخل مسجد...

 

   عکس پایین را شب آخری که دیگه توی مدینه بودیم گرفتیم....

اون شب تو با یه پسربچه  کوچولو که با باباش اونجا بود کلی بازی کردی و میخندیدی...

اون شب خیلی اونجا توی مسجد برای خودت بازی کردی و خوشحال بودی.....شب با صفا و به یاد موندنی بود....

محیای گلم!

روز دومی که در مدینه بودیم....تو را آماده کردم که به حمام ببرم ...از حمام که بیرون اومدی داشتم با حوله بدنت رو خشک میکردم که دیدم همه بدنت جوشهای سرخ رنگ داره....جوشهای ریز و خیلی سرخ که بیشتر هم روی شکمت و ران پاهات بود...خیلی ترسیدم سریع خاله اعظم رو صدا کردم بهش گفتم بدن محیا جوش زده میترسم بیا نگاه کن....که تو با لحن کودکانه ات بهم گفتی:مامان نترس چیجی نیس چیجی نیس نترس... عموجون و دایی فرهاد را هم صدا کردم تا ببینن... تو به اونها هم گفتی چیزی نیست نترس چیزی نیست و دایی فرهاد خنده اش گرفته بود.....همونجا  بغلت کردم و بوسه بارونت کردم که اینقدر شیرین زبونی...الهی قربونت برم من که تو به من دلداری میدادی...ولی خداییش خیلی ترسیده بودم که نکنه یه وقت مریض بشی ولی خدا را شکر بعد از چند ساعت خوب خوب شدی حق با تو بود چیزی نبود ...فکر کنم حساسیت بوده....خلاصه به خیر گذشت....

 

                                 گنبد خضراء..................................

 

وای من عاشق این سقفهای چتری مدینه ام(در عکس پایین) که روزها به خاطر آفتاب باز میشه و سایبون میشه و غروب دوباره بسته میشه و مثل ستون میشه... و انگار نه انگار که اینجا سقفی داشته ....خیلی قشنگه...وقتی که باز و بسته میشه خیلی جالبه......

 

قبر پیامبر در این مکان هستش که البته  فقط آقایون میتونن برن داخل ....

که خانه پیامبر(ص) و حضرت فاطمه(س) نیز در این مکان هست ولی با درهای سبز رنگ پوشیده شده و فقط یه روزنه کوچیک هست که تازه  اجازه نمیدن داخل روزنه را نگاه کنن و داخل خانه پیامبر(ص) و حضرت فاطمه(س) را ببینن.......عکس پایین درهای سبز رنگ را نشون میده...

محیا جان! تو به همراه دایی فرهاد و عموجون به این مکان که ورود خانمها ممنوعه رفتی و داخل را دیدی....

این عکسها را هم عمو جون همون شب از اونجا انداخت تا به ما نشون بده که داخل چه جو ریه...

 

محیا خانومم!

  همیشه پشت پنجره هتلمون توی مدینه پر از کبوتر بود و تو همیشه باهاشون حرف میزدی و کلی ذوق میکردی.....و میگفتی: مامان تَبوتَل اومده .....

 

عکس پایین موقع حرکت از مدینه به مکه است که مسئولین هتل مدینه در حالیکه همه باهم سرود وداع را میخوندن ما را با قرآن بدرقه کردن ...من گریه میکردم و تو دستهای منو گرفته بودی... که چندتا از مسئولهای هتل بغلت کردند و بوست کردند و بهت گفتن حاج خانوم کوچولو خداحافظ تو هم بهشون گفتی: خدا پِس(خدا حافظ)...

و وقتی دیدی من دارم گریه میکنم بهم گفتی: مامان گریه نکن ناراحت میشَما.....

الهی قربون اون دلت برم من....

 محیای دوست داشتنی من!

بخدا همه اونجا دوست داشتن ...از افراد کاروان بگیر تا خود اهل مدینه و مکه...حتی مأمورهایی که در مسجد النبی و مکه بودن همه تو  را بغل میکردن و میبوسیدن و ازت میپرسیدن اسمت چیه؟تو هم میگفتی: محیا آنوم (خانوم) و اونها به خاطر گفتن خانوم بعد از اسمت کلی میخندیدن و تو بهشون بوس دستی میدادی که دیگه کلی ذوق میکردن....به خاطر این شیرین زبونیات خیلی هاشون بهت یه چیزی یادگاری میدادن ...از خوردنی گرفته تا پوشیدنی و....چیزهایی که بهت دادن:  یه پارچه چادری خوشگل....دوتا گل سر.....یه چتر....سه تا ادکلن.....تسبیح.... یه آینه که شکل قورباغه است ، توی هواپیما هم یه کتاب نقاشی با یه جعبه مدادرنگی بهت دادن.....

با چند تا از افراد کاروان هنوز هم در رابطه ایم به خاطر اینکه عاشق شیرین زبونیهای تو خانوم گل شدن....

 

عکس پایین برج ساعته که کنار کعبه است که به دستور ملک فهد پادشاه عربستان ساخته شده و به کعبه هدیه کرده.....

در هفت دور طواف کعبه هر دور از در کعبه شروع میشه....یعنی وقتی که در کعبه در طرف چپت باشه و نگاهت به در کعبه میخوره و یه مهتابی سبز رنگ که  به دیواره در طرف راستت باشه  دور اول را شروع میکنی و باید دستهاتو بالا ببری و بگی الله اکبر ...و دور های بعد هم به همین ترتیب...دوباره در کعبه رادیدی با بالابردن دست و گفتن الله اکبر به دور بعد میری...

محیاجان! یه خاطره شیرین از اینجا:

چند دور طواف  که کردیم توی دورهای بعدی تو هم که بغلمون بودی یاد گرفته بودی  یهو دیدم مثل ما دستاتو بردی بالا و گفتی :الله اَپَل...الله اَپَل ....خیلی قشنگ بود....یه بنده کوچولوی خدا در حال طواف کعبه....

  الهی فدات شم که اینقدر باهوشی تو....

الهی که به حق اون دستای کوچیکت خداوند خودش همیشه پشت و پناهت باشه و برات طول عمر همراه با سلامتی و خوشبختی در زیر سایه پدر و مادر رقم بزنه.....

 

عزیزدلم!

توی عکس پایین از روحانی کاروان یه کیف کوچیک باب اسفنجی جایزه گرفتی.....

محیای من!

شبی که رسیدیم به کاشان و بابا حجت و خاله ها و ...اومدن استقبالمون....به محض اینکه از اتوبوس پیاده شدیم پریدی تو بغل بابا حجت و بوسش کردی و چنان بهش چسبیده بودی که همه تعجب کرده بودیم..... ....خیلی لحظه قشنگی بود ....

راستی وقتی رسیدیم همه باهم اول رفتیم محمد هلال پیش مامان جنت و باباحاجی.... بعد هم همه رفتیم خونه مادر جون تا ببینیمش.....بعد وسایلمون را برداشتیم که بریم خونه تو گفتی: مامان میریم حرم.....همه خندیدن....آخه چون همیشه توی سفر شبها میرفتیم حرم دیگه عادت کرده بودی ...وقتی از خونه مادر جون خداحافظی کردیم که بریم خونه تو گفتی داریم میریم حرم.....

واژه های کودکانه ای که محیا در مکه یاد گرفت......

مسجد پیامبَل :مسجد پیامبر

مَتّه : مکه

آب سَم سَم :آب زمزم

الله اَپَل : الله اکبر

لا الا اِلَ لا:لا اله الا الله

تَبوتَل:کبوتر

بَگیع: بقیع

هر وقت حوصله ات سر میرفت میگفتی بریم لِستولان (رستوران) غذا بخوریم.....

 

 

 


تاریخ : 04 خرداد 1393 - 19:26 | توسط : مامان محیا | بازدید : 2015 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر

  • بینهایت پست زیبایی بود
    چه خوب که این خاطرات رو واسه فرشته ی نازتون نوشتید
    چه عکسهای قشنگی
    کلی بغض کردم و دلم هوایی شد.خدا کنه قسمت ما هم بشه
  • قربون تو حاج خانم کوچولو که طواف کردی..خوش بحالت عزیزم
    معلومه دختر به این شیرین زبونی رو همه دوست دارن
    اگه منم توی کاروانتون بودم حتما یه یادگاری خوشگل بهت میدادم
    خیلی دوست دارم و میبوسمت
  • مامانی ممنون از پست عالیتون
    افرین به محیا خانوم دوست داشتنی
    مگه میشه کسی دختر به این خوشکلی ونازی رو دوست نداشته باشه
  • مامان نازنین و طاها
    دوشنبه 5 خرداد 1393 - 06:28
    وای عزیز دلم خوش به حالت قربونت برم حاج خانوم کوچولو . معلومه که خیلی پیش خدا عزیز بودی که تو رو هم طلبیده .
    مامانی ناراحت نباشید هیچکس حکمت خدارو درک نمیکنه این سفر از اول هم از جانب خدا برای شما بوده خوش به سعادتون .
  • سلام حاجیه خانوم زیارتت قبول حق ایشالله خداقسمت کنه 2باره3باره به خانه خدا مشرف بشی میبوسمت ابجی نازم
    ازقول من ازخاله مهربونم تشکرکن که بیاد مامان مهربونم بوده واونوازیاد نبرده
  • مامان محیا پست خیلی جالبی بود منوبه یاد سفر خودم افتادم البته من تنها به این سفر رفتم چون اون موقع ملیکا وبابایی ملیکا نبودن وحالاآرزو دارم با هم به این سفر زیبا ومعنوی بریم .
    حاجیه خانم کوچولو قربون اون شیرین زبونیت بوووووووس....
  • ععععععععععععزیزم حجتون قبول خیلی وقت بود نیومده بودم سر بزنم باید منو ببخشید نمی دونستم رفتید مکه حاج خانوم کوچولو به یاد ما هم بودی عزیزم
  • خوش به سعادتتون خیییییییلی جالب بود اونقد خوب تعریف کرده بودید که داشت گریم میگرفت زیارتتون قبول بووس برا حاج خانم شیرین زبون

    از اینکه به ائلشن جون سر زدید ممنونم
  • سلام محیا آنوم خوش به حالت از اول شروع خوندن اشگم بی اختیار میاد تا حالا قربون تو که سعادت داشتی یاد خاطرات خودم افتادم دعا کن بازم قسمتم بشه هر کی رفته عاشق شده الهی این عشق رو خدا ازت نگیره
  • عزيز دلم زيارت قبول خوشا به سعادتون التماس دعا ميبوسمت
    اسلام عليک يا رسول الله
  • قربونت برم که قسمت شد تو هم به این سفر بری..
    انشا... که سفر بعدی را به اتفاق بابا حجت برید..
    قربون اون زبونت برم که اینقدر قشنگ و دوست داشتنی حرف میزنی..
    بووووووووووس
  • محیا جون دوباره زیارت قبول دعا کن قسمت ما هم بشه
  • الهی فدای این مسافر کوچولوی معصوم بشم که صحنه های قشنگی رو برای همه ما رقم زده ! خیلی شیرین زبونی گل دخمل دوست دارم عزیز دلم فدای دختر نازم بشم !
  • الهی قربونت برم من که انقدر شیرینی الهی.........چقدر ناز حرف میزنی عزیزم...بوس بوس بوس
  • حالا محیا مثل همه ی دختر حاج خانم شده...
    من ساله دیگه می شم. یعنی میرم مکه.
  • حالا محیا مثل همه ی دختر حاج خانم شده...
    من ساله دیگه می شم. یعنی میرم مکه.بوسسسسس

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام