محیا

محیا جان تا این لحظه 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن دارد

زندگیم تویی...من بهت وابسته شدم....

              

               

 

               

 

               

 

               

 

 

             

 

دخترم! تا بیست وشش ماه پیش نبودی ولی حس بودنت در وجودم به من شوق زیستن بخشیده

بود. به دنیا آمدی و دنیای من شدی.....

دنیای من! توی این مدت کارهایی می کردی که از دیدنشون واقعاً لذت می بردیم... می نویسم تا

یادمان بماند...

عزیزم! هر چیزی بدم دستت فوراً تشکر میکنی و میگی مامان مِسی....مَنون...دست درد نُهُنه....

بعضی مواقع یه حرف هایی میزنی که همچین به دلمون می چسبه که می خوایم بخوریمت...

هر وقت می برمت دستشویی پاهاتو که می شورم بوسم می کنی میگی مامان مِسی ....عجیج

منی....

دخترم کافیه فقط یه دفعه یه حرفی رو بهت بزنیم سریع یاد می گیری و تکرار میکنی ...خیلی با

هوشی گلم...همه بهت میگن مثل طوطی می مونی..............

یه خرسی بزرگ داری بهش میگی نینی و هر وقت میخوای مامان بازی کنی اونو بغلش می کنی

می گی مامان آدُر (چادر ) بده و کفشتو هم می پوشی و نی نی رو میگیری تو چادر و توی اتاق

باهاش دور میزنی...بعد می شینی روی زمین ونی نی رو روی پاهات لالاش میکنی و براش

لالایی می خونی...نینی را میبری دم در دستشویی و به حساب جیششو میگیری.....

هرچی میبینی ازمون میپرسی این چیه؟....

وقتی بابا میخواد بره بیرون گریه میکنی ...به بابا میگی نَلو(نرو) بعد من راضیت میکنم که گریه

نکنی به بابا میگی پس زود بیا ...شیر...مُوس(موز)آمدامس(آدامس)و... بیار....وقتی هم که بابا

سرکاره بهانشو میگیری و تا بهش زنگ نزنم باهاش حرف بزنی راضی نمیشی....

گوشی تلفن که زنگ بخوره حتماً باید گوشی رو بهت بدیم حرف بزنی ...اگه بهت ندیم دیگه اشکیه

که میریزی...گوشی رو هم که بگیری میگی سلام...اوبی(خوبی) منم اوبم(خوبم) بای بای....به

همین قانعی خدا راشکر....

رنگهای آبی . زرد و نارنجی و صورتی و سفید و سیاه و سبز و  بنفش و سرخ را هم کاملاً بلدی و

ازت بپرسم این چه رنگیه درست جواب میدی....

شعرهای یه توپ دارم قلقلیه....اتل متل توتوله...گنجشگک اشی مشی...لی لی لی لی

حوضک...تپلویم تپلو...آهویی دارم خوشگله...یه دختر دارم شاه نداره....یه روز آقاخرگوشه...

حسنی...تاب تاب همبازی....عموزنجیر باف و ... رو هم بلدی و خیلی با مزه میخونی......

از یک تا ده بلدی بشمری.............

خودت از توی موبایل آهنگهای حسنی و ... رابلدی بیاری....

توی انداختن و جمع کردن سفره خیلی دوست داری کمک کنی...

تلویزیون و دستگاه رو بلدی خاموش و یا روشن کنی............

وقتی با ماشین میریم بیرون از هر خیابونی که رد بشیم اگه خونه یکی از فامیل توی اون خیابون

باشه میگی...مثلاً از خیابون خونه خاله مهین که رد بشیم میگی مامان آله مهین.......

خونه مادر جون......خونه خاله طیبه...خونه مامانی....خونه فاطمه و علی و....همه رو میدونی

حتی اگه شب باشه... من نمیدونم از کجا میفهمی که این خیابون خونه اونهاست.....

 اسم مامان و بابای همه نینی ها رابلدی...

وقتی بابا خوابیده بدون اینکه من بهت بگم خودت میری پتو میندازی روش....

هنوز از آبمیوه گیری و جارو برقی میترسی....

وقتی میرسیم محمد هلال سر خاک مامانی....میگی مامانی اینجاست...و وقتی که ما فاتحه

میخونیم تو هم زمزمه میکنی و لبتو تکون میدی....

حالا دیگه هرکی بگه منو چند تا دوست داری میگی دنیا....

خلاصه کلی جیگر شدی.......................هر چی بگم باز هم کارهای شیرین و با مزه ات تمومی

نداره....................

البته خیلی از این کارها را از چند ماه پیش بلد بودی ولی من الآن نوشتم  .....

وقتی می خوابی اونقدر خونه ساکت میشه که دلمون میگیره...و دلم میخواد بیدارت کنم....

عزیزم.....

                                                           نمیدونی چقدر دوست دارم ....حد نداره.....

 


تاریخ : 18 اسفند 1392 - 22:24 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1951 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام