محیا جان !
الهی قربونت برم من که به احترام امام حسین(ع) سیاه پوشیدی.....عزیزم! الآن یک سال و یازده
ماهته و امسال محرم دومین محرمی هست که تو در کنار ما هستی...اما دخترم! امسال محرم
غم ما دوچندان شد....
آخه بابا حاجی(پدربزرگ مادری من) بعد از 30 روز بستری در بیمارستان بهشتی صبح روز عاشورا
از میان ما پر کشید و به جمع آسمانیان پیوست...
هنوز غم از دست دادن مامانی (مامان من) را فراموش نکرده بودیم که متأسفانه عزیز دیگری را
از دست دادیم...
واقعا غم بزرگی بود چرا که باباحاجی برای ما مثل پدر بود ، آخه خونه مامانی کنار خونه باباحاجی
بود وما همیشه خونشون بودیم ، یه جورایی میشه گفت پیششون بزرگ شدیم....
الآن هرشب که میریم خونشون خیلی جاش خالیه...
محیا! باباحاجی خیلی تو رو دوست داشت ، وقتی که میرفتیم خونشون تو باهاش دست میدادی
و بهش میگفتی : باباجی الام (باباحاجی سلام)...........
یه روز که رفته بودم بیمارستان ملاقاتی باباحاجی سراغتو ازم گرفت ...گفت:محیا را نیاوردی ؟
بهش گفتم چرا آوردمش بیرون بیمارستانه ، نیاوردمش توی بیمارستان ترسیدم یه وقت مریض
بشه...بابا حاجی گفت: موقع ملاقاتی اینقدر بچه میارن...هیچی نمیشه....
حالا خیلی پشیمونم که چرا نبردمت باباحاجی تو رو ببینه ...آخه چه میدونستم ! فکر میکردم به
زودی خوب میشه و برمیگرده خونه ...حالا هروقت یادم میاد گریه میکنم و میگم کاش برده
بودمت پیشش....کاش....
محیا جان! تو هم باباحاجی رو خیلی دوست داشتی...وقتی که باباحاجی بیمارستان بود ،میرفتیم
خونشون میدیدی باباحاجی نیست.... به مادر جون میگفتی:باباجی کو؟
حالا دیگه وقتی ازت می پرسیم باباحاجی کو؟میگی بالا، پیش خدا...
مامان گلم و باباحاجی مهربونم خیلی جاتون خالیه...اما همیشه توی قلب ما هستید...
خدا رحمتتون کنه و انشااله جایگاهتون بهشت باشه....................آمین......