محیای من!
امروز با کلی استرس رفتیم بهداشت برای زدن واکسنت، خیلی دلهره داشتم چون شنیده بودم واکسن یک سال و شش ماهگی سخته ، از طرفی تو هم دیگه بزرگتر شدی میدونم وقتی واکسنو بیاره که برات بزنه بی قراری میکنی... الهی فدات شم همین هم شد، وقتی که واکسنت آماده شد خانم فخری گفت که پاتو نگه دارم، با تعجب و ترس بهم نگاه کردی و نگاهت که به واکسن خورد فهمیدی که یه خبراییه ،التماس کردی که من بغلت کنم و ببرمت بیرون، خیلی لحظه بدی بود دلم طاقت اشکاتو نیاورد به همین خاطر بابایی رو صدا کردم و ازش خواستم که تو رو نگه داره تا واکسن بزنی ولی تو هنوز گریه میکردی و مدام منو صدا میکردی، منم نوازشت میکردم و میگفتم الآن تموم می شه ولی تو همین طور گریه میکردی و مامان مامان میکردی ...
قربونت برم من...به خاطر سلامتی خودت بود عزیزم ...من چاره ای نداشتم...ولی خداییش دلم آب شد تا واکسنت تموم شد...
وقتی برگشتیم خونه میخواستی راه بری جای واکسنت درد میکرد میگفتی مامان پا....پا... البته یه واکسن هم به دستت زد ...تا سه روز تب داشتی و خیلی کم حال بودی ...چشماتو به زور باز نگه میداشتی...
عزیز دلم خیلی لحظه بدی بود ولی شکر که مشکلی پیش نیومد واین واکسن رو هم پشت سر گذاشتی...
بیش از اون چیزی که فکرشو بکنی دوست دارم....
درد و بلات به جونم....................................................
واکسن یک سال و شش ماهگی...
-
پدر بزرگ فنجوسکیکشنبه 20 بهمن 1392 - 02:52
-
مامان ستايشیکشنبه 20 بهمن 1392 - 03:14
-
مامان مهیار کوچولویکشنبه 20 بهمن 1392 - 06:37
-
SIAVASHیکشنبه 20 بهمن 1392 - 17:55
-
مامان الییکشنبه 20 بهمن 1392 - 19:33
-
خاله آریا وآرادیکشنبه 20 بهمن 1392 - 22:19
-
بابای مهری ماهدوشنبه 21 بهمن 1392 - 20:51
-
مامان ماهان کوچولوسه شنبه 22 بهمن 1392 - 05:36
-
مامان کیانچهارشنبه 23 بهمن 1392 - 00:33
-
مامانی منچهارشنبه 23 بهمن 1392 - 20:30
-
نازیلاپنجشنبه 24 بهمن 1392 - 00:52
-
مامان هانيهپنجشنبه 24 بهمن 1392 - 10:59