هفت ماهگی ...
خاطرات شمال محال یادم بره...
محیا وبابایی...
اولین بار بود که با محیا به شمال رفتیم...خیلی خوش گذشت... همه میگن با بچه نمیشه رفت سفر،خوش نمیگذره ...ولی خداییش خوشی سفر ما به خاطر وجود محیا خانوم بود...
خیلی خوش سفری با صفا....
اولین بار بود که با محیا به شمال رفتیم...خیلی خوش گذشت... همه میگن با بچه نمیشه رفت سفر،خوش نمیگذره ...ولی خداییش خوشی سفر ما به خاطر وجود محیا خانوم بود...
خیلی خوش سفری با صفا....
اولین مروارید از صدف بیرون زده...
محیا جان...
هفت ماهه بودی که یک روز داشتم بهت آب میدادم دیدم داری آب میخوری یه صدایی از لیوان میاد، یه ذوقی کرده بودم به بابایی گفتم دندون محیا دراومده... یه دندون سفید کوچولو...مثل خودت...وقتی میخندی دندونت پیدا میشه .... خیلی نازه...
هفت ماهه بودی که یک روز داشتم بهت آب میدادم دیدم داری آب میخوری یه صدایی از لیوان میاد، یه ذوقی کرده بودم به بابایی گفتم دندون محیا دراومده... یه دندون سفید کوچولو...مثل خودت...وقتی میخندی دندونت پیدا میشه .... خیلی نازه...
زیباترین بهانه زندگیم...
حس مادری زیباترین حس دنیاست...
حالا که هستی...کنارمی...روزهایم با تو شب و شبهایم با تو روز می شود...
محیا جان ...
ای همه ی هستی من ...
من در صدایت آرامش...
در نگاهت زندگی...
در کلامت طراوت...
و در وجودت خودم را پیدا کردم...
روز تولدت ، در همان اولین ثانیه ها ...
دوباره زنده شدم... .
با تو جون میگیرم...
خیلی کوتاه بگم:
دوستت دارم اما
اینو بدون هیچوقت از دوست داشتنت کوتاه نمیام...
حتی...
دوستت دارم اما
اینو بدون هیچوقت از دوست داشتنت کوتاه نمیام...
حتی...