محیا جان در مسجد النبی(ص)......
عکس پایین را در مسجد حضرت علی (ع) از محیاخانوم گرفتیم.....
برای اولین بار به همراه افراد کاروان همه با هم اومدیم اینجا روحانی کاروان بهمون گفت پشت این دیوار بقیعه و ائمه اونجا دفن شده اند ....اصلاً باورمون نمیشد....خیلی حس عجیبی بود....و زیارتنامه ائمه بقیع را همینجا خوندیم.....
اون دیوار سنگی در عکس قبلی را که رد بشی میرسی به این نرده ها و میتونی محل دفن ائمه را از پشت نرده ها ببینی...البته یه ساعات خاصی در را باز میکردند و آقایون میتونستن برن داخل ولی خانمها فقط از پشت این نرده ها میتونن نگاه کنن....آدم واقعاً دلش میگیره....
بعد از شش روز ماندن در مدینه دیگه مجبور شدیم با پیامبر (ص)و حضرت فاطمه (س) و بقیع وداع کنیم و با لباس احرام از هتل خارج شدیم و به طرف مکه حرکت کردیم....همه گریه میکردیم آخه وداع خیلی سخت بود.....
عکس پایین در مسجد شجره است که نرسیده به مکه در این مسجد محرم شدیم و بعد از خواندن نماز در این مسجد لبیک گویان سوار اتوبوس شدیم و راهی مکه شدیم....
محیا خانوم هم لباس احرام پوشیده....
محیای گلم!
خداییش توی این سفر خیلی دختر خوبی بودی ولی گاهی اوقات بهانه میگرفتی که اون را هم حق داشتی ... سراغ بابا حجت رو میگرفتی میگفتی بابا کجاست و گریه میکردی ....منم که دلم برای بابایی یه ذره شده بود گریه ام میگرفت...
البته بابا هر روز بهمون زنگ میزد و باهاش حرف میزدی بهش میگفتی بابا کجایی؟چرا نمیایی؟وباز گریه میکردی.....ولی جاش خیلی خالی بود....
چون بابا پیشت نبود از ترس اینکه من هم تنهات بزارم و برم یه لحظه از من جدا نمیشدی و همیشه پیش خودم بودی ... با اینکه دایی فرهاد و خاله اعظم رو خیلی دوست داری ولی توی این سفر حاضر نمیشدی باهاشون بیرون بری یا پیششون بمونی فقط میخواستی با خودم باشی....بهت حق میدم عزیزم دیگه از بابا جدا نمیشیم ....ولی بخدا توی لحظه لحظه های این سفر به یاد بابایی بودیم و من که خیلی دلم گرفته بود همونجا قسم خوردم که دیگه بدون بابا حجت جایی نمیرم اصلاً طاقت دوریشو ندارم....
ولی از طرفی هم این سفر باعث شد قدر بابایی رو بیشتر بفهمیم ...
برای اولین بار بود که یه مدت طولانی از بابا جدا شدیم و فهمیدم که اونهایی که شوهراشون شغلهایی دارن که مجبور هستن مدت طولانی از زن و بچه دور باشن چقدر اذیت میشن ....خدا به دادشون برسه......
ولی در کل جای بابایی خیلی خیلی خالی بود انشااله به زودی دوباره با بابا به این سفر قشنگ بریم و این دفعه با وجود بابایی سفر بیشتر بهمون خوش بگذره....البته ناگفته نماند جای خیلی ها خالی بود مخصوصاً مامان جنت و باباحاجی گلمون..... خدا رحمتشون کنه....خدا کنه ثواب این سفر و اعمال من به مامان جنت رسیده باشه و خوشحال و راضی باشه از اینکه من به جای اون به این سفر رفتم....
بخدا قسم دلم میخواست مامان جنت زنده می بود و خودش به این سفر میرفت ولی خوب قسمت نشد دیگه... انشااله که روحش شاد شده.....
مامان گلم خیلی دوست دارم و توی همه اعمال و نمازها تو را یاد کردم و به جای تو اعمال انجام دادم انشااله خدا قبول کنه و ثوابش رو بهت بده....هیچ کس نمیفهمه که توی این سفر به من چی گذشت دلم خیلی گرفته بود که چرا مامانم نیست که خودش به این سفر بیاد و این جای قشنگ رو ببینه ...چرا ...چرا....چرا....