محیا

محیا جان تا این لحظه 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن دارد

محیاجون در مدینه منوره....................

 

   محیا جان  در مسجد النبی(ص)......

 

عکس پایین را در مسجد حضرت علی (ع) از محیاخانوم گرفتیم.....

 

  برای اولین بار به همراه افراد کاروان همه با هم اومدیم اینجا روحانی کاروان بهمون گفت پشت این دیوار بقیعه و ائمه اونجا دفن شده اند ....اصلاً باورمون نمیشد....خیلی حس عجیبی بود....و زیارتنامه ائمه بقیع را همینجا  خوندیم.....

 

اون دیوار سنگی در عکس قبلی را که رد بشی میرسی به این نرده ها و میتونی محل دفن ائمه را از پشت نرده ها ببینی...البته یه ساعات خاصی در را باز میکردند و آقایون میتونستن برن داخل ولی خانمها فقط از پشت این نرده ها میتونن نگاه کنن....آدم واقعاً دلش میگیره....

 

بعد از شش روز ماندن در مدینه دیگه مجبور شدیم با پیامبر (ص)و حضرت فاطمه (س) و بقیع وداع کنیم و با لباس احرام از هتل خارج شدیم و به طرف مکه حرکت کردیم....همه گریه میکردیم آخه وداع خیلی سخت بود.....

عکس پایین در مسجد شجره است که نرسیده به مکه در این مسجد محرم شدیم و بعد از خواندن نماز در این مسجد لبیک گویان سوار اتوبوس شدیم و راهی مکه شدیم....

محیا خانوم هم لباس احرام پوشیده....

     

               

 

 

محیای گلم!

خداییش توی این سفر خیلی دختر خوبی بودی ولی گاهی اوقات بهانه میگرفتی که اون را هم حق داشتی ... سراغ بابا حجت رو میگرفتی میگفتی بابا کجاست و گریه میکردی ....منم که  دلم برای بابایی یه ذره شده بود گریه ام میگرفت...

البته بابا هر روز بهمون زنگ میزد و باهاش حرف میزدی بهش میگفتی بابا کجایی؟چرا نمیایی؟وباز گریه میکردی.....ولی جاش خیلی خالی بود....

چون  بابا پیشت نبود از ترس اینکه من هم تنهات بزارم و برم یه لحظه از من جدا نمیشدی و همیشه پیش خودم بودی ... با اینکه دایی فرهاد و خاله اعظم رو خیلی دوست داری ولی توی این سفر حاضر نمیشدی باهاشون بیرون بری یا پیششون بمونی فقط میخواستی با خودم باشی....بهت حق میدم عزیزم دیگه از بابا جدا نمیشیم ....ولی بخدا توی لحظه لحظه های این سفر به یاد بابایی بودیم و من که خیلی دلم گرفته بود همونجا قسم خوردم که دیگه بدون بابا حجت جایی نمیرم اصلاً طاقت دوریشو ندارم....

ولی از طرفی هم این سفر باعث شد قدر بابایی رو بیشتر بفهمیم ...

برای اولین بار بود که یه مدت طولانی از بابا جدا شدیم و فهمیدم که اونهایی که شوهراشون  شغلهایی دارن که مجبور هستن مدت طولانی از زن و بچه دور باشن چقدر اذیت میشن ....خدا به دادشون برسه......

ولی در کل جای بابایی خیلی خیلی خالی بود انشااله به زودی دوباره با بابا به این سفر قشنگ بریم و این دفعه با وجود بابایی سفر بیشتر بهمون خوش بگذره....البته ناگفته نماند جای خیلی ها خالی بود مخصوصاً مامان جنت و باباحاجی گلمون..... خدا رحمتشون کنه....خدا کنه ثواب این سفر و اعمال من به مامان جنت رسیده باشه و خوشحال و راضی  باشه از اینکه من به جای اون به این سفر رفتم....

بخدا قسم دلم میخواست مامان جنت  زنده می بود و خودش به این سفر میرفت ولی خوب قسمت نشد دیگه... انشااله که روحش شاد شده.....

مامان گلم خیلی دوست دارم و توی همه اعمال و نمازها تو را یاد کردم و به جای تو اعمال انجام دادم انشااله خدا قبول کنه و ثوابش رو بهت بده....هیچ کس نمیفهمه که توی این سفر به من چی گذشت دلم خیلی گرفته بود که چرا مامانم نیست که خودش به این سفر بیاد و این جای قشنگ رو ببینه ...چرا ...چرا....چرا....

 


تاریخ : 27 اردیبهشت 1393 - 21:39 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1727 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر

محیا خانوم در سفر حج.......سوم / اردیبهشت ماه/ 1393

 

با سلام خدمت همه نینی های گل و مامان باباهای مهربونشون.....خدا را شکر با سلامتی کامل از سفر زیبای حج برگشتیم ...جای همتون واقعاً خالی بود به یاد همه بودیم....انشااله که روزی و قسمت خودتون بشه .......دلمون خیلی براتون تنگ شده بود ..................

اما عکسهای محیا خانوم ....به خاطر اینکه پست طولانی نشه فعلاً عکسهای پایین را گذاشتم انشااله عکسهای مدینه و مکه در پستهای بعدی.....

این عکس در فرودگاه مهرآباد ساعت 9 صبح......

 

 

 

پرواز ساعت 12 ظهر بود ولی به دلایلی به تأخیر افتادو ساعت 3:30 بعدازظهر سوار هواپیما شدیم....

محیاخانوم در هواپیما (ماهان ایر)

 

بعد از دو ساعت و چهل دقیقه در فرودگاه جده ......

 

و از جده با اتوبوس به طرف مدینه حرکت کردیم.... بالاخره ساعت یک و نیم شب به هتل المدینه هارمونی رسیدیم....

 

پنجره اتاق هتل به طرف خیابون.....


محیا خانوم در لابی هتل مشغول کشیدن نقاشی.....ظهر روز بعد....

 

نقاشی محیا به میز ناهار هم کشیده شد....رستوران هتل مدینه

 

در ضمن از همتون بابت پیامهای قشنگتون در پست قبلی محیا خانوم ممنونم.....انشااله به زودی به همتون سر میزنیم ....دل من و محیا جون برای همتون تنگ شده......

 

 


تاریخ : 25 اردیبهشت 1393 - 04:01 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1558 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

محیای من ! بابای تو بهترین بابای دنیااااااااااااااااااست.......

 

                  

 

بهترین همسر دنیا !!!!!!!

از وقتی خانه عشقت پناهگاه خستگی ام شد ، اندیشیدم که الهه عشق بهترین را نصیب من

کرده است ................

همسر عزیزم!

از وقتی شریک زندگی ام شده ای ، هر روز بیشتر از دیروز دوستت دارم، وجود نازنینت بهترین

تکیه گاه و مهربانیت بزرگترین دلیل برای زنده بودن من است................

عزیزم! همیشه عشق من هستی و خواهی بود............................

ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه کردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در

صدف سرخ قلبم جای دارد................

بهترینم!

به پای همه خوبیهایت ، برایت خوب بودن ، خوب ماندن و خوب دیدن را آرزو میکنم...............

مرد زندگی ام! به اندازه تمام لحظه های زیستنت دوستت دارم و روز مرد را به تو عزیزترینم

تبریک میگویم.................................

 

                  


و همچنین این روز بزرگ را به آقاجون مهربونم تبریک میگم و آرزوی سلامتی و طول عمر براش

دارم.....

پدر جان !

با یک دنیا شور و اشتیاق و ضوی عشق میگیرم و پیشانی بر خاک میگذارم و خداوند را شکر

میکنم که فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم...

آقا جونم! عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم......


تاریخ : 21 اردیبهشت 1393 - 19:10 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1128 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

یه دختر دارم شاه نداره...................................

   

  اینجا خونه مادر جون و باباحاجی ....خدا باباحاجی رو رحمت کنه...

               

               

 

محیای عزیزم!

امروز که این پست رو برات گذاشتم فقط دو روز دیگه باقی مونده تا سفر به

مکه مکرمه و مدینه منوره ....

یعنی پس فردا 1393/2/3 ساعت 4:30  صبح حرکت میکنیم به طرف تهران و از

فرودگاه مهرآباد تهران عازم سفر به عمره مفرده خواهیم شد....

عزیزدلم!

امیدوارم با سلامتی کامل به این سفر بریم و برگردیم و از این فرصتی که

خداوند ما را لایق دانسته بهره لازم را ببریم....راستی  خاله اعظم و عمو جون و

دایی فرهاد هم توی این سفر باهامون هستن...

ان شااله  روح مامان جنت هم شاد بشه و ثواب این سفر به مامان جون برسه

و بهره ببره....خدا رحمتش کنه....خیلی دلم گرفته......

محیا جان!

حتما اونجا ازت عکس میندازم و توی وبلاگت میذارم تا وقتی بزرگتر شدی ببینی

که وقتی دو سال و چهار ماهت بوده چه جای خوبی رفته بودی...

عزیزای نینی پیجی و مامان باباهای مهربون حتما اونجا به یادتون خواهیم بود و

براتون دعا میکنیم...امیدوارم  قسمت و روزی همتون بشه به این سفر برید....

منتظر عکسهای جدید محیای گل در سفر مکه باشید....

                                                                                   ما را حلال کنید....

 

 


تاریخ : 01 اردیبهشت 1393 - 22:58 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1915 | موضوع : وبلاگ | 21 نظر

مادر! دلتنگتم..............................

 

             

 

 

تمام زندگیم درد میکند...دلم نوازشهای مادرانه میخواهد.....

مادر مهربانم!

دومین سالی است که برای تبریک روز مادر کنارمون نیستی.....امروز توی خیابون که رد شدیم

دیدم به شیشه اکثر مغازه ها نوشته شده هدیه روز مادر.....تو دلم گفتم خوش به حال اونهایی

که مادرشون زنده اس و میتونن برای مادرشون هدیه بخرن و دستان پر مهر مادرشون رو بوسه

باران کنن....

مامانم ! بخدا با اینکه الآن دیگه خودم هم یه مادرم ولی دلم میخواد هروقت یه کار جدیدی یاد

میگیرم فریاد بزنم و صدات کنم: مامان بیا نگاه کن....

 هرکی ازم بپرسه محل تولدت کجاست؟ میگم  محل تولد من آغوش گرم توئه  مادر.....

مامان عزیزم! تو همیشه از غمهامون شنیدی ولی هیچوقت از غمهای خودت  چیزی نگفتی که

مبادا ما ناراحت بشیم.........

هر وقت سر سفره غذا کم میومد میگفتی من سیر شدم دیگه نمیخوام یا یه غذای دیگه

میخوردی تا ما غذای تازه بخوریم و سیر بشیم....

مامانم واقعا تو شاهکار خلقت بودی .....همه جوره از خودت مایه گذاشتی تا ما کمبودی احساس

نکنیم... مامان بخدا همیشه با خودم میگم کاش زودتر بچه دار میشدم تا قدرتو بیشتر میفهمیدم

...چون الآن دیگه خودم مادر شدم ، زحماتت رو بیشتر درک میکنم...

چقدر حسرت میخورم که کاش بودی تا ذره ای از زحمات تو را جبران میکردم...بخدا تو فرشته

بودی روی زمین و  ما الآن که تو را کم داریم میفهمیم که تو چه بودی...........................

 

مامان گلم بخدا حالا که  دارم برات   مینویسم دست خودم نیست ، اشکم جاری میشه ....

این اشکهای من از سر دلتنگی است.....

دلتنگی برای بوسه زدن بر دستهای مهربانت....

کاش بودی.....

امروز دلم آتش گرفت و دوباره جای خالیت را حس کردم....

میدونم جای تو خوبه ....میدونم که بهشت زیر پای توست....

ولی باز میگم:خدایا! کاش فقط یکبار دیگه  آغوشش رو داشتم.....

مادر! میخواهم با اشکهایم ، گلی بپرورم به رنگ خون دل و به قامت هزاران دریغ و آه ، و روز مادر

بر مزارت گذارم.مادر ! در این روز آهم را بنگر و دریغم را شاهد باش ...

هنوز باور ندارم که تو رفته ای ... هنوز دست احساس تو را حس میکنم...تو زنده ای!


                                                  ............................................................

نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند و آدمهایی هستند که هرگز تکرار نمی شوند

و تو آنگونه ای مادر...

بوسه ام نثار تو که نه تکرار میشوی و نه تکراری.......

اتفاق هایی هست که حسرت آن تا همشه باقی میماند مثل حسرت یک بار دیگر بوسیدن دستان

مادر....

                     مامان عزیزم !

                                      همه میگن بهشت زیر پای مادران است....

                                                     ولی من میگم:

                                                                       مادرم در بهشت است....

       خدایا مادرم را به تو سپردم...



                                            روزت مبارک مامانی جونم..........................

خدا همه ی مادرهایی رو که به آسمانیان پیوسته اند رحمت کنه و در بهشت از نعمتهای خود

بهره مندشان نماید....                                                آمین....

 

 

 

 

 


تاریخ : 28 فروردین 1393 - 04:36 | توسط : مامان محیا | بازدید : 4778 | موضوع : وبلاگ | 23 نظر

سیزده بدر در کویر.............................

 

               

               

 

گل مامان!

امسال سومین سیزده بدری است که تو در کنار ما هستی ....

همه با هم اومدیم کویر و سیزده را در اینجا به در کردیم....خانواده خاله مهین و خاله طیبه و خاله

اعظم و دایی عباس و مادر جون و ما همه دور هم بودیم................ناهار هم مهمون خاله اعظم

بودیم....(قورمه سبزی)

خیلی هوای خوبی بود و تو کلی بازی کردی اولش میترسیدم که یه وقت بیفتی پایین ولی تو

خودت اینقدر که با هوشی از پشت سر توی ریگها میرفتی پایین که یه وقت نیفتی و دوباره

میومدی بالا... بدون اینکه کسی بهت یاد بده خودت این روشی میرفتی پایین  و برمیگشتی...

هممون تعجب کرده بودیم...قربونت برم من که اینقدر تو  ماهی.................

بعداز ظهر موقع برگشت رفتیم توی سبزه ها و اونجا هم کلی خوش گذشت ولی تو از بس که

توی کویر بازی کرده بودی خسته بودی  و توی ماشین خوابت برد به همین خاطر از سبزه ها

عکس نداری................

عزیزم همه روزهای سال نود وسه به کامت باد................الهی که همیشه سلامت و شاد باشی

دختر یکی یه دونه ی مامان .........................

 

 

 


تاریخ : 27 فروردین 1393 - 00:19 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1340 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

دید و بازدیدهای عید..........................

           محیای گلم!

          عید  خونه عمو احسان(دوست بابا) دعوت بودیم.......این عکسها رو اونجا ازت گرفتم....

               

               

               

               

     عکسهای پایین هم   خونه خاله طیبه ازت انداختم ...... شام همه باهم خونه خاله طیبه   

    دعوت   بودیم....خیلی خوش گذشت......جای مامان جنت و باباحاجی خیلی خیلی خالی بود...

                                                                                           خدا رحمتشون  کنه....

               

               

 


تاریخ : 22 فروردین 1393 - 15:40 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1156 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

یه روز قشنگ بهاری....................1393

 

               

               

               

               

 

عزیزای من زندگیتون همیشه بهاری باشه...........................

بهار 93 برای هردوتون مبارک......................................

 

 


تاریخ : 20 فروردین 1393 - 00:16 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1551 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

محیا خانوم در پارک شادی .......................

         عزیزدلم!

        روز چهارم عید  که هوا آفتابی بود ...بابایی گفت که محیا راببریم پارک ...شما هم وقتی   

        شنیدی کلی خوشحالی کردی.....

         

         

         

         

         

الهی قربونت برم که اصلاً از استخر توپ دل نمیکندی ...هر چی بابایی بهت میگفت بریم تو با

التماس میگفتی یکی دیگه یکی دیگه...بابایی هم دوباره اجازه میداد بپری تو توپها....

         

 

دختر گلم!

توی ایام عید فرصت نشد که به وبلاگت سر بزنم و بهت تبریک بگم و عکسهای نوروزتو بزارم........

به همین خاطر اول از هر چیز میخوام سومین بهار زندگیتو بهت تبریک بگم و امیدوارم که

سیصدمین بهار زندگیتو هم ببینی...

و سلامتی...سربلندی....سرور....سرسبزی...سعادت...سرافرازی...سفیدبختی...که از هفت سین

زندگی است برایت آرزومندم......................

بهار زندگیم! امیدوارم که زندگیت همیشه بهاری و سبز باشه....

محیا جان!

موقع سال تحویل هممون  رفته بودیم محمد هلال و سال نو را کنار مامان جون و بابا حاجی که از

پیش ما رفته اند تحویل کردیم ...دختر دایی هفت سین قشنگی درست کرده بود ولی متأسفانه

نشد ازت عکس بگیرم...در ضمن متأسفانه موقع سال تحویل بابایی شرکت بودو نتونست پیشمون

باشه  ولی بهش زنگ زدیم و با هم تلفنی صحبت میکردیم که سال تحویل شد...............


باز هم بهارت را هزاران بار تبریک میگم و آرزوی سالهای پر از شادی و سلامتی برات دارم....

                                                                                        دوست دارم بهارم......

 


تاریخ : 16 فروردین 1393 - 19:08 | توسط : مامان محیا | بازدید : 1594 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر